در پنج روز رقم زد
هر آنچه که میباید
روز ششم استراحت کرد
روز هفتم نیز
.
.
.
خدای آسمانها
با دو دمپایی ابری
زیرِ میزِ اداری
۱۳۹۹
*
این صبح هم مکثی نکرد
در شکوفههای سیب
دوان
دوان
مدیر میانی
۱۴۰۴
*
کوهستانی تا کمر در برف؟
ساحلی طلایی در نسیم حریر؟
شاید هم جنگلی پیچیده در نغمهٔ پرندهها…
.
.
.
هر صبح
با هزار امید
پرده را میزنم کنار
هر صبح
بازندهای از من به اداره میرود
۱۳۸۹ (کتاب چشم به راه ابریشم، انتشارات نگاه، چاپ ۱۳۹۰)
*
بهجای کوبیدن فیشهای آب و برق
بهشکل رگبار و صاعقه بر میز
بهجای اشک ریختن برای پیانویی
که در غیاب انگشتان تو
به عنکبوتهای سمساری عادت کرده
بهجای باطل کردن بلیطها در مشت
به آمبولانسی فکر کن
که در این ترافیک
چشمهایش به دنبال راه فرار میگردد
نعرهای بزن از خوشحالی
که حنجرهات هنوز کوک نشده روی سکوت
قلبت از تکرار حرفهای خونینَش، به لکنت نیفتاده
و هیچ پزشکی نگفته: «چشمهایت را ببند»
تا کمی بالاتر بکشد، روانداز سفیدت را…
بخند
که در این خیابان کور
تصعید نمیشوی در آمبولانس
و نهایتاً تن بیحالت را
آویزان کردهای از قنارهای در اتوبوس
در بدترین شرایط با این مسیر
به ادارهای میرسی
که از پیانیستی شکستخورده
تایپیست موفقی خواهد ساخت
و بخاریهای یکخطدرمیانش، یعنی
به سردخانه نرفتهای…
نعرهای بزن از خوشحالی
و مشتت را
با فرمان حمله بالا ببر
به صندلیهای مترویی فکر کن
که با پایان وقت اداری باید به فتحشان بروی
۱۳۸۶ (کتاب الف تا ی، انتشارات آهنگ دیگر، چاپ ۸۸)