به گنبدها نگر!
خون می‌زند بیرون ز درزِ آبیِ کاشی
و گِردش، کرکسان
مشغول نوشانوش و عیاشی

کبوتر: مرده، خاکستر -پرش بستر-
‌پرستو: پاره و پرپر
زدند آتش قناری را به قَلّاشی و اوباشی

نه رقصی، چرخشی، شوری
نه بزمی، جستنی، سوری
نه مخموری
نه ماند از خنده آثاری
نه دیگر روی بَشّاشی

به دق‌الباب تکراری، دری وا شد:
– یکی‌ کم شد!
و ماتم شد
دری کی وا شود آخر به دست‌افشان خوش‌باشی؟
‌ ‌
در آبی‌ها چنان چاقو طهارت داده‌اند این خیلِ سلّاخان که خون سر می‌رود هر دم ز حوضِ سرخِ نقاشی
‌*

چه رفتت مرغ کوچک‌دل
که آوازی نیاوردی ز آغازی؟
جگر افشُردی و چشمت
به بارانِ نمک‌پاشی

نخواندی و گلویت را دریدند و صدایی…
چکّه کرد از آن:
«فسوس»ی و «دریغا»یی
و شرم‌آلوده «ای کاش»ی


مهر ۱۳۹۹