در آشپزخانههای زیرِ زمین
دلنگدلنگ
ظروف صبحانه را مینهند، به روی هم.
و بر کرانههای پایکوبِ خیابان
من
راز روح نمور کنیزان را میدانم
که بر دروازههای این حوالی نومیدانه جوانه میزنند.
دودهای تیرهرنگ
به سمت من میآرند
چهرههای درهمِ خیابان وُ
اشکهای عابری با دامن گلآلود را.
لبخندی بیهدف در هوا معلقست،
و ناپدید میشود
در ارتفاع شیروانیها.