بستنِ گیرههای ریزِ لباس زیر
با نیمنگاهی به کرکرهی چوبی
-که در شیارهای باریکش، زنی مشغولِ نشاست-
شکلِ صُلبِ صبحهای تو بود.
خیرگی در تَرَکهای چاقی وُ لاغری بر پستان
ها کردنِ ناشتا در دست
و پیچیدنِ دودِ ساقههای برنج در اتاق
-از دهانی که وقتی یک شب از شالیزار برمیگشتی، دستی مسیر فریادش را بست-
شکلِ صُلبِ صبحهای تو بود.
روی علوفه افتادی
و دیگر هیچ چشمی
عمیقتر از چشمهایت به وقت برخاستن نبود.
لباست را تکاندی وُ پلکهایت را قفل کردی:
تاریکیِ بیبُعد
تاریکیِ بیاندازه
تاریکیِ یکدست
تاریکیِ مشترک
شلیتهات را عوض کردی در تاریکی
و از «شاهی» راه افتادی در تاریکی
و مرد کناریْت در اتوبوس، بوی خون چنان دیوانهاش کرده بود که دست بر رانت کشید در تاریکی
و سرخ سیاه بود در تاریکی
تهران تاریکی
امیرآباد تاریکی
لکهای آبی پیدا میشود در چشمهای بسته در تاریکی
لکهای سبز
لکهای سفید
لکهای که رنگش مشخص نیست، اما پیدا میشود در تاریکی
و نمیشود توضیح داد که چیزی تکان میخورد در چشمهای بسته در تاریکی
لکهای قرمز پخش میشود در تاریکی
و خون بیرون میزند از قِیگاه چشمهای صبحگاهیْت:
«پِرِس کیجا! پِرِس!»
کارگر شمالی آن سوی کرکره ایستاده
و در یکی از شیارهاش زنی به دنبالِ اتوبوسِ جمهوری میدَوَد اما نمیرسد
میایستد وُ خیره میشود
دور شدنِ اتوبوس در نفسنفسهای زنی با یک کیسه گوجه وُ پیاز -از میدانِ ترهبارِ شهرداری-
شکل صُلب صبحهای تو بود.
آیا میشود به او خندید؟
آیا میشود به او گفت:
«شما روبروی دوربین مخفی هستید!»
و تو را آن سوی پنجره نشانش بدهم؟
کرکره را بدهی کنار
و تَرَکهای پستانهایت را نشانش بدهی
رانهای واریسیات را نشانش بدهی
بعد با هم ریسه بروید وُ دود ساقههای برنج بپیچد در امیرآباد
در انقلاب
که اگر بیدلیل هم اسمش را بیاوریم، کنایه است
شبیه آزادی
که میتواند گُهدانیِ ترمینال غرب و
ایستگاههای روغنآلودِ اطرافش را تعمید کند
و حتّی تا ترمینال شرق عطر خوشش برود
تا وقتی پیاده میشوی از اتوبوس، همان میدانی باشد که شاعران بشارت دادند:
در مرثیهها
در سوگنامهها
در سطرهای مقاومت
در تلمبه روی دخترانی که با دردی آمیخته به لذّت میگویند: «استاد… استاد… استاد…»
بی که استاد دست گذاشته باشد روی دهانشان
بی که بر علوفه
بی که بعدَش کسی زنگ بزند:
«خامّه بییِم. خامّه بوریم تیارْت. بوریم تجریش. فَهمِنی؟ خامّه بییِم!»
آیا میشود «علی گرائیلی» تو باشم؟
میشود دوباره «چَکّه سِما»؟
همینطور که خون رسیده به جورابت؟
تهران ایستاد روبروت
و پشت کرکره
عابران در رودهی پیچ در پیچش میچرخند:
ترافیکِ همت میگذرد از شیارها
دافها میگذرند از شیارها
فروشندهی کُرست از کابین «مخصوص بانوان» میگذرد از شیارها
بیمارستان قلب با نبضِ زلزلهوارش از برآیند ۵۰۰ تختخوابِ همیشه پُر، میگذرد از شیارها
دویدن گارد به دنبال کسی که فردا به تعدادِ هر بار دیده شدنِ تصویرِ فرارش، دوباره باید بدود، میگذرد از شیارها
بطریها میگذرند از شیارها
ران چپ کارگر فصلِی شهرداری در تماسِ گاهبهگاه با رانِ راستِ زنی خپل در تاکسی، میگذرد از شیارها
بابک احمدی میگذرد از شیارها
رحیمپور ازغدی میگذرد از شیارها
تهران ایستاده روبروت
و من از دستگاه گوارش شیشهایْش برایت دست تکان میدهم:
روز دفع نزدیک است
روزی که در پلکهای بستهات دفن خواهیم شد
روزی که بر بلندترین تپه میایستی
و تَرَکهای پستانهایت را نشانمان میدهی
و یکی از ما
از مقعدِ موعود برخواهد خواست، تا به حقانیت وعدهها گواهی بدهد
به دستی که یک شب فرو رفت در حنجرهات
و دودِ شهریور «کیاکُلا» را برداشت
و بوی دهانِ سگی پاره که بر شانهی جاده لَهلَه میزد، «کیاکُلا» را برداشت
آیا میتوانی [مثل وقتی که دست بر یالِ خونینش میکشیدی]
زوزههای سوگوار از دامنهها را به یاد بیاوری؟
آیا دِواره تِ وِسه دَسْ تکون هادِم؟
بوریم تیارْت؟
بوریم تجریش؟ بوریم…
رانهایت را از یاد ببری؟
روز دفع نزدیک است
روز دفع نزدیک است
و ما منتظریم دوباره چشم بگشایی.
۱۳۹۱
[Painting by Edgar Degas]
»»» دانلود مجموعه شعر پنیسیلین