بلند میشود دود
از کاغذ وُ پیراهن
از خیابانی مشتعل در آینده
و یکی از تو
گاهِ گریختنَ از آن هنگامه
جایی دراز کشیده در گذشته وُ
بر خردههای عینکش
جلّاد
سوتزنان قدم برمیدارد.
جایی
سوراخ شده بود در بعد
که از جایی در قبل خون خواهد رفت.
چشمی پلک میزند بر پلکِ دیگرش:
نفس با گلوی مچاله
نفس
وقتی دستهایت را گرفتهاند و بیاختیار
چنان چنگ میزنی در هیچ
که هیچ
بر خاک افتاد و گریست.
در رگهای گشودهات آنگاه
خلقی وضو کردند بر صلاتِ غروب
و عدهای شکستند و حدیثِ طناب مطوّل شد.
یکی نیز پیراهنت را گشود، امّا…
نه پرواز کبوتری
نه رویشِ ناگزیرِ جوانهای
-و مرگ را چنین
از شاعران گرفتی وُ زمینیاش کردی-
تو هم زیرِ بغلت بو میداد
تو هم لخت شده بودی بر تخت
تو هم دست کرده بودی در لباسِ زیر، به وقتِ تنهایی
اما آنجا که خواستی، مُردی
و این کار ما نبود
نه! کار ما نبود
ما که نگران ندانستیم
چگونه میتوان مرگ را نصف کرد؟
نیمی را در آغوش کشید وُ
نیم دیگر را گذاشت برای بعد،
و آنگونه مُرد
که مُردن، تعویق مُردن باشد.
با دهانى نو
چگونه میخندی به دهان پارهات؟
با دو دست سرخ، دو دست دیگرت را گرفتهاى
با دو خون گوناگون
که نشت میکند از شکاف شقیقههات
از درزى عمیق، میان دو چشم
میان سینه وُ گردن.
و هر بار شکلی جدید میگیری،
که بدن، ظرف نحیفَت بود وُ نامت: آب…
فردا خودت را در کدام تن میریزی؟
ای محمد مختاری!
یک بار تو را دزدیدند وُ کشتند
یک بار تو را کشتند وُ دزدیدند
۱۳۸۹-۱۳۹۳