دستهایم: مار
دستهایم: توطئهای در آستین
دستهایم بیرون میخزند
و میپیچند دور زانوهام.
مرزهایم پیراهنیست
که پرندهای پر نمیزند در آن
جنگ داخلیست در سینهام
و هیچکس نمیداند با رفتنت هر بار
چند نفر از جمعیت من کم شد.
هیچکس نمیداند کیست، آنکه پشت در ایستاده
اینکه میگوید: – خبری دارم!
و هر بار
سری بریده را در سینی تعارف میکند به من
در را میبندم
پنجره هم بیدلیل باز است
مگر از آن همه آسمان که اَلَک کردیم
جز چند پرندهی خسته چیز دیگری باقی ماند؟
تا چشم کار میکند آبی
تا چشم کار میکند خالی
تا چشم کار میکند ردّپایی که
خون را به دوردست برده
یکی گفت: دود بلند میشد از سرت
یکی گفت: زخمی به دست داشتی وُ با خود میبردی
یکی هم چیزی نگفت
و تنها بر آستینش گریست
هیچکس نمیدانست
شهری در حال سقوط کردن است، در تو
هیچکس باز نکرد دکمههایت را
تا مرا از آوار بیرون بیاورد
و پشت پایت پرندهای نریختیم به آسمان.
پنجره را میبندم
در هم بیدلیل باز است
زنی سر بریدهاش را پرت میکند در حوض
و میدود
خون سر میرودَ از کاشیها
خون
انگشت اشاره
امضاء
۱۳۸۹