در مبل‌های راحتیِ ‌پاره‌پارهٔ اوراق
روسپیان سال‌خورده:
رنگ‌پریده
با ابروان مدادکشیده و چشم‌های فریبای قتّال
پوزخند می‌زنند
و از تکان‌تکانِ گوشواره‌ها ‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌‌بر گوش‌های نزارشان
صدای تلق‌تلق سنگ بر شیشه می‌آید؛

گرد میزهای سبزِ قمار:
چهره‌های بی‌لب، لب‌های بی‌رنگ، آرواره‌های بی‌دندان
و انگشت‌های رعشه‌دار -از تبی جهنم‌زاد-
مدام شیرجه می‌روند
در جیب‌های خالی و
پستان‌های لرزلرزان.

زیرِ سقفِ چرک‌آلود،
ردیفی از لوسترها و چراغ‌‌گازهای غول‌پیکر
نور خود را ‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌بر پیشانیِ سیاهِ شاعرانِ شهیر می‌ریزند؛
شاعرانی که آمده‌اند
به تاراج ببرند
عرق‌ریزانِ پاک‌بازان را.

این تیره‌خوابی‌ست که من
با دو چشم باز خود دیدم،

سرم را تکیه داده بودم بر آرنج‌
سرد، صامت، حسرت‌بار
با غبطه بر نشاط استوارِ آن مقامران
با رشک بر لذاتِ ملال‌انگیزِ آن ‌کهنه‌روسپیان
که با‌خته‌اند
یکی نجابت را، یکی ظرافت را

قلبم
یخ زده بود از هراسم از  ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌ ‌‌آن‌همه دریغ–
–بر احوالات اینان
که با سر دویده‌اند
تا مغاک نابودی

و مست‌بودن و
مُردن و
جهنمیدن را
دوست‌تر دارند
تا
هیچ نداشتن را: هیچ بودن را