یکی از بلاهت‌بارترین نگاه‌ها به شعر این است که عدّه‌ای می‌گویند: «وقت سوگ [در شعر] گذشته، [پس] وقت مبارزه است». درست است که بارها شکست خورده‌ایم و آنقدْر چوب بر سر و تنمان کوبیده‌اند که استخوانْ نرم کرده‌ایم؛ ولی جان عزیزانتان در شعر از پی «علت» پیروزی و شکستتان نگردید؛ نهایتاً به دنبال «نشانه»های پیروزی و شکست باشید. این شعرِ پیزوریِ دستمالی‌شدهٔ واجِریده، بی‌جان‌تر و کم‌نفس‌تر از آن است که علت باشد. خوب است که بدانید علت به معنای بیماری هم هست: «علت عاشق ز علت‌ها جداست». کم ندیده‌ایم که نظریه‌پردازان اسمارتیز هیجانی ما -که هم تیز هستند و هم اسمارت- بیماری «ما ایرونی‌ها» را همین شاعرمسلکی تشخیص داده‌اند. آ‌ن‌ها که سرخوردگی‌های سیاسی-اجتماعی‌شان را بر شعر فرا می‌افکنند، فراموش کرده‌اند که شعر پیش‌ران زندگی نیست، التیام‌بخش آن است. در شعر به دنبال «کارکرد» نباشید. شعر کارکردی ندارد. اگر این‌گونه به شعر نگاه کنیم، دیگر نسخه‌ای هم برای استخراجِ بلغم از ماتحت آن نمی‌پیچیم. شعر «وظیفه»ای ندارد، نهایتاً این شاعر است که برای خود وظیفه‌ای تعریف، و آن را بر شعر سوار می‌کند. حال در این زمانهٔ تیغ و بند و اعدام، شاعری که تعهدی به حقیقت و دادخواهی برای خود متصور است، در کار و بار شاعری‌اش چه باید بکند؟ پاسخ من بر اساس منطق خطی زمان است: گذشته، حال، آینده.

گذشته: سوگ: آنچه از ما گرفته‌اند
نگاه شاعر به گذشته، کنکاش او در حافظه است. سوگْ از این‌جا می‌آید، نه میل صرف به عزا. سوگ، نبرد علیه فراموشی‌ست. قدرت‌‌های سرکوب‌گر، نام‌ قربانیان را با اهتمام تمام پاک می‌کنند، تاریخ‌ را در لگن می‌شویند، و بر خون و خاک افراد، فرش ترنج می‌اندازند. سوگ و شرح مصیبت، یادآوری آن چیزی‌ست که بازوهای خستگی‌ناپذیر سرکوب مدام به زیر فرش جارو می‌زنند. این‌گونه است که سوگ نه در برابر مبارزه، که بخشی از آن است.

حال: وصف: آنچه بر ما می‌رود
کار و بار شاعر ضمن وصف است که متعهد می‌شود: چه وصف‌الحال، چه توصیف. در این حالت، شاعر، حال را گذشتهٔ آینده می‌گیرد و سعی می‌کند که با ثبت لحظات کنونی و بحران‌های روحی و اجتماعی خود، مانع از غبار گرفتن حقیقت رنج و ظلم شود. در کشورهایی که حکومت‌های توتالیتر بر آن‌ها حکم می‌رانند، این وصف هر چه صادق‌تر و بی‌پرده‌تر باشد، سویهٔ هشداری و اخطاری آن هم پررنگ‌تر می‌شود. در واقع می‌توان گفت وصف بدون خودسانسوری، چیزی جز هشدار نیست.

آینده: تخیل: آنچه می‌خواهیم
جایی نوشته‌ بودم: “شکست جایی رخ می‌دهد که نتوان آینده‌ای دیگرگون را تخیل کرد. کار فاشیسم همین کشتنِ تخیل و از پی‌اش سربریدن «امید به فردا»ست؛ یعنی نتوان فردایی از پی امروز تصور کرد. این خط مشی ایدئولوژی دستگاه سرکوب است: ظالمان و حکم‌رانان مصرانه تلاش می‌کنند که نتوانیم فردایی را ورای وضعیت کنونی تصور کنیم، و مدام با انذار عمومی، افراد را از نبودن سیستم معیوب حاضر می‌ترسانند”. تخیل اینجاست که به کار می‌آید.