ناگهان
آنقدْر خشت روی سینه‌هایت ریخت
که شک کردیم
این دست برای توست
که از آوار در می‌آیی…

شهر را دوباره بُر زدیم.

تو می‌توانستی هر چه بیایی:
میز
فرش
گلدان
تلویزیون

من اما خانه‌ای می‌شوم
که قرار است روی تو بریزد

حالا فکر کن این آجرها
همان رختخوابِ گرمِ دیشب‌اند
کنارم بیا
و سعی کن پاهایت از پتو بیرون نماند
تا سگ‌های امداد
دیرتر این رویا را خراب کنند

۱۳۸۵