بگذاریـد قصـه‌ای بگویـم برایتـان
قصـه‌ی دوشیـزه‌ای بـه نـام ادیت جی
که در کِلـوِدون‌تراس زندگی می‌کرد، شمـاره‌ی هشتـاد و سـه.

انحراف کوچکی در چشـم چپش داشت،
لب‌هایش لاغـر وُ کوچک بـود،
شانـه‌هایش افتـاده‌،
و پستـان‌هاش: ناچیـز.
کلاهِ مخمـلِ لبـه‌داری داشت،
و لباسی پشمی، تیـره وُ خاکستری.

در کِلـوِدون‌تراس می‌زیست،
در آلونکی حقیر.

شنلی زرشکی برای روزهـای بارانی داشت،
چتری سبـز،
و دوچرخـه‌ای با سبـد خریـد
که ترمز عقبـش به طوقـه می‌گرفت وُ خِـرخِـر می‌کرد.

کلیسای سنت آلوسیوس چندان دور نبـود
و او مدام در حال بافتـن بود
بافتـن برای بازارچـه‌ی خیریـه‌ی آنجـا.

دوشیـزه جی نگاهی به نور ستـاره کرد وُ با خـود گفت:
اصلاً برای کی اهمیتی داره من تو کِلوِدون تراس با صد پوند تو سال زندگی می‌کنم؟

رویـای غروبی را دید که در آن، شـه‌بانوی فرانسـه است
و کشیشِ سنت آلوسیوس، او را به‌وقار، به رقص می‌خوانَـد.
اما طوفانی قصـر را در هم شکست.
و او مشغـول رکاب‌زدن در مزرعـه‌ٔ ذرت بود
و گاو نری با چهـره‌ی کشیـش، شاخ‌ها-را-پاییـن-گرفتـه از پی‌اش می‌دویـد:
می‌توانست هُرم نفس‌هـایش را حس کُنـد از پشت سرش
و داشت می‌رسیـد به او؛
و از عیب ترمـز عقب، دوچرخـه هی کندتر وُ کندتر می‌شد.

تابستـان از درختـان منظره‌ ساخت
و زمستـان
آن را ویرانـه کرد؛

تا مراسم نیایش عصـرگاهی رکاب زد
با آن لباس که دکمـه‌هایش را تا گلویش بستـه بود.

از کنار زوج‌هـای عاشق گذشت
رویش را برگرداند؛
از کنار زوج‌هـای عاشق گذشت
و هیچکس از او نخواست که بمانـد کنارشان.

در سرسـرای کلیسا نشست،
صدای نواختـه‌شدن ارگ را شنیـد
و آواز گروه هم‌خوانـان -به لطافت تمام- آمیخت در آن، در انتهـای روز.

دوشیـزه جی در سرسـرا
بر زانـوی دعا نشست:
وسوسـه‌م نکن! از من دختر خوبی بساز، لطفـاً!

روز وُ شب از کنـار او گذشت
مانند موج‌هـا از اطراف کشتی درهم‌شکستـه‌ٔ کُرنیش:

به سمت پزشک سرازیـر شد
با آن لباس که دکمـه‌هـایش را تا گلویش بستـه بود.
به سمت پزشک سرازیر شـد و زنگ بخش جراحی را زد:
آهای دکتر! یه دردی تو تنم دارم! حالم خوش نیست!

دکتر تومـاس نگاهی به او انداخت
و بعد بیشتـر نگاهش کرد.
به سمت سینک شست‌وشـوی دستش رفت:
چرا زودتر نیومدی؟

دکتر توماس نشست برای شـام
و زنش می‌خواست پیش‌خدمت را صـدا بزند.
نان‌ها را که لقمـه می‌کرد، گفت:

سرطان چیز بامزه‌ایـه! هیشکی نمی‌دونـه علتش چیـه. ولی خب بعضی‌ها ادا در میارن که می‌دونن. یه‌جور دشمن مخفیه که کمین‌ کرده تا یهو حمله کنـه. زنای بی‌بچه می‌گیرن و مردا، وقتی که بازنشستـه می‌شن. انگاری یه جور برون‌ریزیه برای آتیش زایندهٔ سرکوب‌‎شـده‌‎‌شون!

زنش پیش‌خدمت را فراخوانـد.

– اینقدر درهم نباش!
+ همین عصری خانوم جی رو دیـدم. رفتنیـه. می‌ترسم.

دوشیـزه جی را به بیمارستـان بردنـد
چون کشتی در هم‌شکستـه پهن شـد در اتاق مخصوص زنـان
با لباس خوابی که ‌‌ ‌ ‌‌ ‌‌‌ ‌‌‌‌ تا به گلـویش بستـه بود.

او را بر تختـه‌ای خواباندنـد.
دانشجویان به خنـده افتادند.
و آقای رُز، دوشیـزه جی را دو شقـه کـرد.

آقای رز رو به دانشجـویانش کرد:
– بزرگواران! چند لحظـه لطفاً!
ما به ندرت «تومـور بدخیم نسوج همبنـد» رو تو این سطـح از پیشرفتگی می‌بینیـم.

او را بر تختـه‌ای مُثلـه کردند.
او را در سبد چرخـداری به بخش دیگری بردند،
آنجا که آناتومی می‌خواننـد.

او را از سقف آویختند.
دوشیزه جی را از سقف آویختند.

و گروهـی از محققان آکسفـورد
زانـویش را
با دقت تمام
از جایش درآوردنـد.