تلخ است وُ شیرین است
شبی از شبهای زمستان
کنار دَمدَمِ دود وُ تَرَقتَرَقِ هیزم
گوش سپردن به خاطراتی که
آرامآرام زنده میشوند
در میان مِـه
با زنگزنگِ یک ناقوس.
*
خجسته باد آن ناقوس
که بهرغم سالیان
با گلوی گرم میخوانَد
نغمهٔ مؤمنانهٔ خود را،
چنان کهنهسربازی
که در خرگاهش
ایستاده به دیدبانی.
*
روح من
شبیه تنم شکسته است
و آن زمان که ملال میبارد
میخواهد که بخواند
پُـر کند
مهآلودهٔ سرما را…
صدایش اما
خِرخِر سربازیست، مجروح
گمشده در دود
زیر تلی از نعش:
باتلاقی لببهلب از خون؛
بیتلاش وُ بیتکان
میمیرد.