شیپور بیدارباش میزنند در حیاط سربازخانهها
و باد نرم صبح
میچرخد
گرداگرد فانوسها.
اینک ساعتیست که انبوه خوابهای شهوانی
نوبلوغانِ آفتابسوخته را
به رختخوابشان پیچیدهست.
آنزمان که فانوسی
-چونان چشمی خونبار وُ چرخان از درد-
لکهای سرخ در هوا میپاشد،
روح کسی، جایی، با جسم ثقیل او میجنگد.
– انگار که جنگ شمع
با روشنای صبح –
شبیه چهرهای، با ردّی از اشکِ خشکیده از نسیم
هوا
آکنده از جنبیدن آن چیزهاست که دود شدند، به آسمان رفتند.
مرد، خسته از کتابت وُ
زن از معاشقه.
اینجا وُ آنجا
برخاستن دود از دودکشها…
زنان لذت وُ بستر
با دهنهای باز وُ پلکهای سنگینِ کبود
دراز کشیدهاند،
خوابهای بیمقدار خویش را میبینند؛
زنان کاسهلیس
با پستانهای آویزان
که در انگشتهای سرد خود
و خاکستر گرم دمیدهاند.
اینک ساعتیست که در آن
میان سرما وُ کثافات
نالهی کارگرانزنان
به وقت زایمان تنوره میکشد.
و مثال ضجهای
که در کف وُ خون میشکند،
آواز خروسی از دوردست
میدرد
مهآلودهی آسمان را.
ساختمانها
غرق شدهاند به دریای گرد وُ غبار،
علیلان نوانخانه به وقت احتضار
خرخر نفسهاشان در سکسکهای میشکند،
و جندهها وُ جاکشها
شکسته وُ خسته
به خانه میروند.
*
سپیدهدم
در لباس موّاج سبز وُ سرخ
به آرامی
بر رود سن خزیده است؛
و پاریس
این کارگر صنعتی کلانسال
دو چشم را میمالد
و بر میدارد
ابزار کارش را.