نوبـت مـا هـم ‌شـود
آری
بهـار قصـه‌هـا آیـد؛

و یک سفـره میـان باشـد
یکـی نـان و
یکـی کاسـه
بنـوشیـم و بنـوشانیـم و نـوشـانـوشِ مـا آید.

نوبـت مـا هـم شـود، امـا
نه با دشنه
نـه بـا چاقـو
– فـرو در گـردن آهـو –
نـه هـرجـا چـوبـه‌ی داری و آونگی ز مرداری؛
نه با سرنیزه و شش‌پر
نه با خنجـر
کـه دست آمران باشـد؛
صـدای سایـشِ ساطـور بـر سوهـان
کمـالِ فهـمِ موسیـقـایـشـان باشـد.

نـه بـا اشـک و نـه اشـک‌آور
نـه بـا بـرپـایـی مسـلـخ
نه کـه کـوبیـدن چکـش
سـزای نغـمـه‌هـای تـر

مسـلسـل‌هـا و زنـدان و طنـاب و تیـغ و آتـش را بسـوزانیـم
و آنـانـی کـه در خـون‌انـد
بـرخیـزنـد!
آنـان را برقـصـانیـم

*

نوبـت ما هـم شـود
امـا
به امّیـدی که سنگـر شـد
و گـل‌هایی که پـرپـر شد
نـه آن‌گـونـه کـه بـر مـا رفـت.