جوانی من چه بود، جز تیرهآسمانِ طوفانی؟
که مدام
به پرتوهای نور
سوراخسوراخ شدهست.
رعد وُ برق وُ بارانها، ویرانهاش کردند:
به باغ من کم است، بری که سالم است.
من
به خزان ذهن رسیدهام.
باید که بیل وُ شِنکشی بردارم
جمع کنم خاک سیلخوردهی خود را؛
که در آن
آب
خندقی به اندازهی یک گور کندهست.
چه کسی میداند
من
کدام گُل را آرزو دارم؟
تا در این خاک
-خاکِ روفته چون ساحل-
غذای جانش بخشد.
ای دریغ وُ ای دریغ!
زمان
عمر را میبلعد.
و این خصم، این دشمنِ تاریک
که قلبمان را جویده است،
فربه میشود مدام
از خونمان
که میمکد.