تو گویی بی‌شمار روح در این شهرند
عـده‌ای در کاخ‌
عـده‌ای در کوخ.
با این‌همـه این‌ دیـار
نـه جایـی برای مـاست
برای مـا عزیـز من

روزگاری وطنی بـود ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌از آنِمـان
و زیبا بود
به گمانمان.
نقشـه را ببیـن، آنجاست!
و دیگر نه جـای مـاست
نه جای ما
عزیـز من

در حیـاط کلیسـای روستا
قد می‌کشـد ‌درخت پیـر سرخـدار،
شکوفـه می‌دهـد
بهـار.
گـذرنامـه‌های بی‌محـل
نه ‌چنیـن‌اند، عزیـز من

کارمند سفارت مشت کوبیـد روی میـز وُ گفت:
وقتی پاسپـورت نداری، یعنی رسمـاً مردی!
امـا… مـا کـه زنده‌ایـم
زنده‌ایـم هنوز، عزیز من

وقتی به انجمن آوارگان رفتـم، مبلی تعارفـم زدنـد
و از در ادب گفتنـد، سال دیگر برگردم.
امـروز
همیـن امروز
کجـا برویـم عزیـز من؟

در تجمعـی بزرگ، یکی برخاست وُ فریـاد زد:
اگـه [مهاجرا] بیـان، نـون مـا رو می‌بـُرّن!
روی سخنـش با مـا بود
با مـا
عزیز من

در آن زمـان صاعقـه‌ای پیچیـد         در آسمـان
انگار که هیلتـر است
چـرخ‌زنان ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ بر فـراز اروپـا:
بایـد بمیـرند!
منظـور او کـه بـود؟
مـا بـودیم عزیـز من

سگـی عروسـکی دیـدم
در ژاکت
که سنجـاقی بزرگ بستـه بود لباسش را؛
و دری کـه بـاز شـد وُ
گربـه‌ای به داخـل رفت.
آن‌هـا یهودیـان آلمـان نبود‌ه‌انـد
آلمـانـیِ یهـود نبـوده‌انـد، عزیز من

سـرازیر شـدم از بنـدرگاه
و ایستـادم بر آستان بارانـداز
دیدم که مـاهـی‌ها
رهـای رهـا ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌غوطـه می‌خورنـد.
فقط ده قدم آن‌سـوتر
ده قدم فقط
عزیز من

به جنگل رفتـم
خیره ماندم بـه پرنـده‌های روی شاخـه‌ها
سیاستگـری نبـود
و چـه آسـوده‌بال می‌خواندنـد.
آنان
از مـا نبـوده‌انـد:
انسـان نبـوده‌اند، عزیز من

خواب دیـدم:
خوابِ کـوه‌پیکـرساختمـانی را…
هـزار طبقـه. هـزار پنجره. هـزاران در.
و هیچ‌یک برای مـا نبود
نه حتی یکی، عزیز من

بر دشتی فـراخ، فراز ایستـادم وُ برف می‌باریـد
و ده هـزار سـرباز
آمـاده‌باش وُ مسلـح
در جست وُ جـو، به خط.
آن‌هـا
در پی مـا بودند
از پی مـا
عزیز من