[در اینجا گوش کنید]
باد از روزنِ ولرمِ اردیبهشت که میوزید
گفتم:
«دستم را بیرون بیار از بالِش و بتکان»
با تنی گم در آفتاب – که جمعه را تاریک میکرد –
برخاستی و لبهایت را در آینه آتش زدی
(ما هنوز یک ماه فرصت داشتیم)
تفنگی سرد افتاده است بر صندلیِ عقبِ ماشین.
تفنگی سرد افتاده است بر صندلی عقب ماشین،
یعنی:
تفنگی سرد افتاده است بر صندلی عقب ماشین.
(و این جمله از شدت سادگی هولناک است)
گلولهها در داشبورد
گلولههای در گوشت نچرخیده در داشبورد
گلولههای در گوشت نچرخیده در خشابی پُر در داشبورد
بی هیچ کنایهای
بی هیچ استعارهای
بی هیچ صنعتِ تخمیِ ادبی.
دو پستان لاغرت، یعنی:
تفنگی گرم
پرت میشود بر صندلی عقب ماشین.
از کسوف تنت بر پنجرهی آفتاب،
صدایی خفیف میپرسید: «چقدر فرصت داریم؟»
پرندهای بر زمین میافتد و آسمان رقیق میشود
باید برایش شعری بنویسی
شعر با تیراژ ۱۰۰۰
شعر با مسئولیت محدود
شعری که در یکی از سطرهاش میخواستی پرندهای را بکوبی به پنجره، تا مرا بیدار کُند از خواب
اما حوصله کو؟
بلند میشوی و زیر دوش آب میایستی
زخمهایت لیچ و سفید میشوند
زخمهایت بزرگ میشوند و صورتت را میگیرند
دست بر گونهات که میکشم
گوشت سرخ و خونیَت را میبینم:
– صبح به خیر!
چشمهایت در تاریکی
چشمهایت در خاک
– که یک توده مورچه از حدقهاش به من مینگرند –
چشمهایت در چشمبند
– که با فرمان آتش، خاکستر شد –
چشمهایت را به یاد دارم
اما صدایت را چه میکردم؟
هر بار که خواستی فریاد بزنی
از حلقومت صدای غرغرهشدنِ خون میآمد.
چشمهایت، یعنی:
دستم را بیرون بیار از بالِشْت
تا بر رگهای بریدهات بگذارم.
چیزی زیر ناخنهام
از چیزی زیر ناخنهات درد میکشید
چیزی زیر ناخنهات، طعم آسفالت دارد
در دهانت چیزی
میان بوسه، میان خون
میان لبخند و خردههای دندان، مردد بود
پرنده را که خط زدی
به آن ۱۰۰۰ نفر فکر میکردم
به حرکتی مشکوک میان داشبورد و صندلی عقب
به اردیبهشت
صبح
و لبی که با تماس انگشتهام
زبانه کشید و ریخت
دستی دستهایت را گرفته و دود میشود.
دستی دستهایت را گرفته و دود میشود، یعنی:
خورشید
از حفرهای میان دو پستان لاغرت میتابد.
چشمهایت را به یاد دارم
اما
صدایت را چه میکردم
بگو چقدر
چقدر فرصت داریم؟
تقدیم به خاطرهٔ ندا آقاسلطان / Woman in Front of a Mirror by Samir Rakhmanov