مرا بشارتی بفرست.

به یاد دارم ‌آسمانی چنان آبی را
که مرا بشارتی بفرست.

جهان
اندود که می‌شود از دود نیز
هر آن وُ هر زمان…

به یادم آر:
جایی آن‌سوی کوه‌ها
آن‌سوی آب‌ها وُ اجساد کباب
غریبِ غریب
در بکارتِ چینه‌دانِ سینه‌سرخ
یا باز وُ بسته‌ شدنِ دهانِ کوچکِ یک خرگوش
رو به رو
چندان زیبا بودی
که سبز می‌چکید از برگ‌هات

و تنم
گاهِ وداع
رهاترَ از دانه‌های شِنَ از میانِ انگشتانِ باریکت ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌اگر می‌ریخت،
بشارتی بفرست.

دهان بگشا وُ بگو:
عشق چیز دیگری‌ست!
ساقه را نشان بده
خزه را
بر پولک‌های مار، برقصان وُ بِلَغز

زبانه می‌کشی وُ می‌پرسی:
ما را چه رفته است؟
می‌بوسمَت: بخوابیم وُ بُگذریم!

آن صبح
آن صبح را یادت هست؟

خانه‌ها
آن‌سوی پنجره‌ها سوخته‌اند
مزرعه‌ها، خاکستر…
هیچ صدایی نیست
برابر، سیاه ‌ ‌ ‌ ‌  ‌ ‌ ‌ ‌برابر، سرخ
جهان، چنان صامت
که صبحِ یک روزِ برفیِ سنگین

(باد از شکافِ صورت‌ها خواهد گذشت)

زیبا!
زیباتر از ملکوتِ ماده‌روباهی در زمستانی استخوان‌سوز
-پستان گذاشته دهانِ طفلانِ چشم‌بسته-
روباه را کشتند
و تکان چشم‌های مادر -در آخرین نگاه به کودکان-
خود مرثیه‌ای می‌خواست

شعر ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ کم داشتیم
شعری از مردمکانِ آن روباه
شعری در تشبیهِ لبخندِ تو   ‌ ‌ ‌‌ ‌  ‌‌‌‌ ‌‌به آب قنات
قنات!
آن قنات که می‌دانی:
-قنات باکر ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌پای نخلی باکر-
بر حلقوم مسمومَش کسی اگر گریست:
دریغا!
رزقِ خضر بود بود این آب.
آبِ حیوان بود این آب. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ بشارتی بفرست.

شعری برای بالِ معدومِ درناها
بالی به غرورِ دو متر
-گشوده در ابدیتی سنجابی-
آخرین درنا
رهای رها
رها
رها
بالِ چپ! بال چپ گلوله خورده است!
شعری برای سقوط
با چندهزار سرنشینِ هراسیده

چه رفته است؟

سنگر ببند در آغوشم
مرا بِرَهان به خواب
بخوابیم وُ آنگاه که از غار خود برخاستیم؛ آتش نیست
و بمب چنین می‌ریخت
و بمب چنان می‌ریخت
و ما ناخن‌ها
و ما گوشت هم را می‌خوردیم

تو هم دهانت پر بود
یادت هست؟

زیبای من!
مرواریدِ دندان‌هات
کم می‌کندَ از درد گوسفندی که برّه‌اش را دریدهای در بشقاب؟
با هر بوسه‌اتَ از سیگار
جایی در مزارع تنباکو تیر می‌کشد
آیا مرا نیز خواهی جوید؟

بایست
چون سَرو که می‌سوزد، سبز
و شعله‌های صادقش ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ در برهوت پیداست

به یادم آر
که رفتگانِ تواَم
پَرکشیده در نسیمی ابرآلود
آن صبح
که بی‌اشک، بی‌لبخند، بی‌خشم، بی‌امید، بی‌یأس
چشم می‌گشایی وُ می‌پرسی:
چه رفته است؟

خاکستر
نشسته بر آینه‌ها
سوختگان در هوا معلق‌اند
مرا ببین!
ببین چگونه تاب می‌خورم در باد
رها ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌رها

بلا می‌ریخت وُ زندگان از سوراخی به سوراخ دیگر می‌جهیدند.
بلا می‌ریخت وُ آن که می‌خواست آن‌ که را که بلا ریخته، رام کند؛ بلا می‌ریخت.
بلا می‌ریخت وُ ما می‌سوختیم وُ مشغولِ جویدن هم بودیم.

استکانی نفت بریز برای من
استکانی خون
بریز آنچه را که باید ریخت وُ به یاد آورد:

جرعه‌ای نمک ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌در گلوی دریاچه
مدادی نوتَراش ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌در ماهیچهٔ چنار
کمی سُرب ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌‌برای ببر
کمی جنبیدنِ ماهی بر خاک

غوک‌ها
سنجاقک
عقاب
ناروَن
دشت
دَمی رود وُ دَمی صحرا
روبه‌رو تا بی‌نهایت ضجّهٔ دریا

شعری برای هر نوزاد
نوزاد بعد
نوزادانِ بعد: جوندگان
غزلی در احتضارِ بدنی گِرد وُ آبی
حجیم، حاد
اشباع از رشد دیوانه‌وار میکروب‌ها
شعری برای پایانِ منابع غذایی در بدنِ بیمار
شعری برای میکروب‌های گرسنه
میکروب‌های رو به سقوط

نثری برای نقاهت
نظمی برای بعد

بخوابیم وُ بگذریم.

۱۳۹۴