خورشید! نمرده‌ای! حضورت پیداست
در ظلمت محض هم وفورت پیداست
هرچند که صورتت به شب پوشیدند
از روزنهٔ ستاره نورت پیداست
‌‌‌
*
‌‌‌
از خاک سیه، ستاره‌ها را چیدی
هر یک به سبد نهادی و خندیدی
پیغمبر صبح بودی و می‌خواندی:
«یک‌کاسه ستاره می‌شود، خورشیدی»

*

‌آنگه که حصارِ تارِ شب بر پا شد
خورشید به حبسگاهِ خود تنها شد
انگشت به دیوارهٔ سلول کشید
این‌سوی، شهاب ثاقبی پیدا شد
‌‌
*
‌‌
‌انگشت بینداز و ثریا بشکاف
شِعرا و سهیل و  بُرجِ جوزا بشکاف
خورشید پسِ حصار شب زندانی‌ست
از روز بخوان، روزنه‌ها را بشکاف

 

۱۴۰۰