وقت و بیوقت تپش قلب و اضطراب دارم. سالهاست که اینگونهام.
حالم که بد میشود: از آدمها میگریزم. اگر مجبور باشم به میانشان بروم، نگاهم را میدزدم. تکانهها که بیشتر شود، وقتی کسی نبیند، با کف دست به پیشانیام میکوبم. در ادامه، شاید بغضم هم بگیرد. بغض نارَس. بغض موذی طولانی. گاهی آنقدر این بغض کش میآید که آخر یکجا نفسم میگیرد. میدوم میروم جایی که کسی نیست، گریه میکنم.
کاش هیچوقت ندانید کوبههای طبل و دنگدنگ سنج و زنگزنگ بلندگوها با این همه دلشوره چه میکند.
مثلاً همین چند سالِ پیش، عاشورا. شبش رفته بودم پیش «منیرجون»، مادربزرگم، تا تنها نباشد. صبح، ساعت ۱۱، لَوَرده و بیدماغ بیدار شدم. از علمکشی شبِ قبل و ترافیکش، همچنان اعصابم گهِ مرغی بود. دیدم پیرزن آمده دم اتاق. میخواست برایش غذای نذری بگیرم. پیر بود و دلش به همینها خوش. فکر میکرد تبرک است و واجب.
از درازکش درآمدم، لب تخت نشستم و شلتاق کردم: «ول کن منیرجون! اینا همهش الکیه به جون خودم».
گفت: «نمیخوای بگیری، نگیر، ولی نگو الکیه، خدا قهرش میگیره».
گفتم: «باشه. پس نمیگیرم».
دوباره ولو شدم. چیزی نگفت و رفت. نیمساعت بعد، دیدم صدای گریهاش میآید. رفتم سمت آشپزخانه.
گفتم: «منیرجون! منیرجون! برای چی گریه میکنی؟»
جواب نداد. دو سه بار پرسیدم. فقط گریه میکرد. از رادیو هم صدای روضهخوانی میآمد. عادتش بود عاشورا عزاداری کند؛ ولی اینبار هایهایش جور دیگری بود. دلنگران شدم نکند به خاطر این است که به او نه گفتم. کلهام خراب شد. چند باری طول هال را قدم زدم و بر پیشانیام کوبیدم. در نهایت، دل را به دریا زدم. تمبان را کشیدم بالا و رفتم پی غذا. نرمنرم قدم برمیداشتم تا با رفتار بدنم کاری نکنم که تپش قلب و بیقراریام بیشتر شود. در صف قیمه، سرم را انداخته بودم پایین و کفشها را نگاه کردم. نفسهای عمیق میکشیدم. سعی میکردم چهره و شغلِ صاحبان آن کفشها را حدس بزنم. یکی گفت: «تا ۱۲ و نیم دیگه غذا رو میدن». ساعت موبایلم را دیدم: پنج دقیقه مانده بود. نفس عمیق دیگری کشیدم و چند کفش دیگر را وارسی کردم. سیچهل نفری جلویم بودند. با ده دقیقه تأخیر، در خانهٔ نذریپزها سرانجام باز شد. به یکباره صفی که در دو ساعت شکل گرفته بود، مثل تلنگ در رفت و از هم پاشید. جز چند نفر، جمیعاً چپیدند آن جلو. دورم برهوت شد. مصمم و بیپروا همدیگر را کنار میزدند؛ به این ترتیب که سر را میانداختند پایین، دستهای ازکفبههمچسبیده را در فاصلهٔ بدنهای دو نفرِ جلویی فرو میکردند، بعد با تقلّا -انگاری که دارند در عسلِ سرد شنای قورباغه میکنند- دستها را همراه با جمعیت میگشودند و با هر نوبتِ جمعگشایی، سر را برای نفسگیری بالا میآوردند. سه نوجوانِ چربِ دبیرستانی هم در آن میان مدام هِرهِر و کِرکِر میکردند و از انتهای جمعیت، خندهخنده بقیه را هل میدادند و ریسه میرفتند. بعضیها هم قابلمه دستشان بود: «آقا اینم بگیر! آقا اینم بگیر دیگه!». در ۳۰ ثانیه، محشر قیمهخورها بر پا شد. در داشت میشکست. نذریپزها دو نفری در را گرفته بودند که ملت نریزند تو و همان را با سَر سُر نخورند توی دیگ خورشت. یکیشان مدام داد میزد: «برید عقب! برید عقب! بابا جون مادرت برو عقب!». در آخر، جوان گولاخ و بلندبالایی که سر قابلمهها ایستاده بود، یکتنه به لشکر قیمهخورها زد و چند نفری را با پیچپیچک و بُزکش و سرزانو دور کرد و در را بست. از حیاط خانه، فریاد تهدیدآمیزی آمد: «تا صف نببندید، غذا نمیدم! به جان پسرم نمیدم! گفته باشم!». همگی برگشتند، بدوبدو صف بکشند. آن سه نوجوان هم آنوسطمسطها جایی نصیبشان شد و کماکان همدیگر را انگول میدادند و میخندیدند. من -دستبهخایه- مانده بودم و حوضم. از هول و ولای ماوقع، دلم آمده بود زیر دندانم. دودوتا چارتایی کردم و گفتم اصلاً کون لق نوهٔ مهربان بودن. مرا چه به این کارها؟
بیخیال شدم و مثل برق به خانه برگشتم. وسط راه بغض داشتم، اما گریهام نمیگرفت. نفسنفسزنان و خستهجان که رسیدم، دیدم منیرجون دارد قیمه میخورد و به من هم محل نمیدهد. نذری از کجا آمده بود، نمیدانم. پیاش را نگرفتم. دلم ولی کمی آرام گرفت. رفتم نشستم در هال. یک ربع نفس عمیق و مراقبه، التهاب را کمی فروکشید. لم دادم روی کاناپه که چرتی بزنم. در همین فرصتِ کوتاهِ تنفس و هبوط از جهنمِ دلهره، گویا بلندگوهای هیئت را آورده بودند، دقیقاً گذاشته بودند وسط کوچه. پلکم تا سنگین شد، امواج صدای گوشخراش مداح -که گوگرد را از نفت خام جدا میکرد- شیشهٔ پنجره را تا مرز شکستن لرزاند. با اولین نعرههای بلند آن خرصدا، مثل فنر از جا پریدم. نفسم تا مرز خفگی گرفت. چند تایی زدم به پیشانیام. بغضم پُقّی ترکید. بیوقفه میلرزیدم. از ناتوانی بود. از بدبختی. از این که همهجا هستند. حتی حالا که آمدهام کنج خانه تمرگیدهام تا اثری از هیچکدامشان نبینم. از همهشان میترسم. از همهشان قلب و نفسم میگیرد. بغض خفهام میکند که اینهمه زشتی و پلشتی فرسودهشان نمیکند، هیچ؛ به وجدشان هم میآورد. قاذورات بود که رگباری میخواند. آنقدر حرفهایش سخیف و اجرایش زننده بود که به محض بالا رفتن عرعرش، دل من هم آشوب میشد و دوباره عر میزدم. یکجای معرکهگیریاش، مدام به صوت ناخوش میگفت: «اسب باید بخرم. اسب باید بخرم. اسب باید بخرم».
در همین حیث و بیث، گویا منیرجون هم از آشپزخانه آمده بود بیرون و رفته بود در نخ من. مرا که در آن حال و هوا و گریه و بر سر زدن دید، خیال کرد دارم عزاداری میکنم. آمد جلو و دست گذاشت روی شانهام؛ و با لبخندی پر از مهر گفت: «تو که انقدر دلت مهربونه و امام حسین رو دوست داری، پس چرا اونجور میگی؟ نمیگی خدا بدش میآد؟».
هیچوقت جلوی منیرجون حرف رکیک نمیزدم. نمیدانم چرا اینطور شد.
در جواب گفتم: «بابا کیر تو اسب».
و باز به هقهق افتادم.