مگر ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ؟
ﺟﺰ ﻫﻤﺎﻥ دستها ﮐﻪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷُﺴﺘﻢ ﺗﻤﯿﺰ ﻧﺸﺪ؟
ﺑﺎﺯ ﺷُﺴﺘﻢ: ﺳﯿﺎﻩ
ﺑﺎﺯ، ﺳﯿﺎﻩ
ﺳﯿﺎﻩ! ﺳﯿﺎﻩ!
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻏﺴﻞ ﺑﺪﻫﯽ
ﻭ ﺷُﺮﺗﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺍﺯ ﺑﻨﺪِ ﺭﺧﺖِ ﺑﺎﻟﮑﻦِ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻧﯽ ﻧُﻘﻠﯽ، ﺯﯾﺒﺎﯾﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ؛
ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﺘﯿﻦﻫﺎﯾﻢ ﻣﯽﺷﺪ ﮐﺎمیونهاﯼ ﻧﯿﻤﻪﺷﺐ ﺭﻫﺎ ﺷﻮﻧﺪ:
ﺑﺮﻭﻧﺪ ﮔﻮﺩﺑﺮﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻢ،
ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺗﺮﻣﺰ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪﯼ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﻓﺮﺩﺍ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺮﺍ ﻣﻦ؟
ﻣﻦ ﮐﻪ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺁﻭﯾﺰﺍناند ﺍﺯ ﺩﺍﺭﺑﺴﺖﻫﺎﯾﻢ،
ﺍﺯ ﻟﺒﻪﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩﯼ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺣﺮﯾﻖ،
ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻨﺪﻡ، ﯾﮑﯽﺷﺎﻥ ﻣﯽﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺧﻨﺪﻡ:
ﻣﯽﺩﻭﻧﺪ ﺑﺮ ﭘﻠﻪﻫﺎﯼ ﺑﺮﻗﯽ،
ﺩﺭ ﺻﻒ ﻣﺘﺮﻭ،
ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺯﻭر ﺗﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎﺷﻨﺪ
ﺍﻟﺴﺎﺑﻘﻮﻥ
ﺍﻟﺴﺎﺑﻘﻮﻥ
آنها ﮐﻪ ﺧﻨﺪﺍناند
آنها ﮐﻪ ﺑﻠﯿﻄﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺸﺎﻥ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻨﻮﺯ
ﻭ ﯾﺎﺩﯼ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ ﺍﺯ ما
ماکه ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ
ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﻐﻀﻮﺑﯿﻢ ﻭ ﭘﻨﺎلتیماﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺖ
ﻭ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖﻫﺎﯼ ﺗﺎﺭیکماﻥ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ، ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺑﺎﺟﻮ اشک ریختیم؛
در اتوبوسهای بیآرتی
که میگذرند از دستانداز و عرقسوز عابران
از خواب زنى با آبِ دهانِ آویزان
که ناگهان پرید و سراسیمه پرسید:
«تَخ طاووسوُ رد کردیم؟»
و هیچکس نبود که برخیزد
اشاره کند به دور و وا نرود
-وقتى که فاجعه، پاسخِ سادهترینْ سوالات است-
گفتم چرا من؟
من که وحشت عربدهام در نزاعى خیابانى
با آوازخوانىِ زخم بر تَرْکِ موتور
با خونى که میچرخد در دودِ اسفند و بر یزید لعنتِ قهوهخانههای خاکسفید.
[دست بر آبیِ پیراهن که کشیدم، بنفش مُشَدّد شد…]
آنها اما هنوز خیرهاند
با چشمهاى ریزِ دیجیتال، میبینند و ضبط میکنند
براى ثبت در تاریخ
(روزی که اعضای فرسودهیشان ناى شهادت نخواهد داشت)
اجارهنشینها
معتادان
جندهها
کارمندانِ قراردادی، با تَهریش و چادر اجباری
خیرگان به شمارهی مندرج در آگهیِ «به یک نفر دادزن نیازمندیم»
بر دیوارِ کتابفروشیهای انقلاب
آنها
که وقتی ساندویچ فلافلشان را میجوند، میشود در دهانشان گریست
ای تهرانِ پُر بَلا
گلهای پَرپَرت کو؟
گلهای پَرپَرت کو؟
آنها که دست فرو کردند در پوستت، و بعد از آن،
حبابهای نشسته بر پوست صابون: سیاه،
غلیظ، با ضریب گرانرَوی بالا:
قلبی مُتورم، با هزار سیاهرگ که به آن میریزد
و هر صبح، صبح آخر است؛ هنگام که صورِ اسرافیل در کرانهها نواخته میشود؛
ما اما نمردهایم،
که بر عِقابی ممتد، حجتی از این آشکارتر نیست.
تهران:
جَکِ روغنزده زیرِ فشار؛
پیراهنی که در آوردم یک شب تا بر تنم راه بروید
پوستی که وقتی میفشارمش، برجها و آسمانخراشها از منافذش میزنند بیرون.
سَرَم
در بهترین فرعی، مُشَجَّر، با ویووی عالی، فول امکانات
مقعدم حوالی بازار، پسماندههایش را روی پاهایم میریخت
آه! پاهایی که مثل سگ مشغول دویدن بودند
پاهای امیدوار -با چند نِیِ متصل به دهان-
پاهای مجبورِ هویجی
بدنی که تا ران ایستاده در دستگاه آبمیوهگیری، تا هر لحظه به مغزْ ویتامینِ تازه برسد:
میدان قزوین میخورَد به تیغهها و صدای جویدن سنگ
واگنها میخورند به تیغهها و زن آنگاه که فریاد میزند «آقا نگه دار! نگه دار!»، میپاشد بر شیشهی نمایشگاههای عباس آباد:
او که سقوط کرد در چشمهای خودش
چشمهایی که از پنجره تا زمین، چند طبقه عمیق شده بود:
چند طبقه چاهِ نامرئی
چاهی معکوس
که میرسد به آبیِ رقیق بی انجام
به روزی که کاسه از عبورِ پرندگان پُر خواهیم کرد…
و آنان که قدیرند، کشتی از چوبِ گوفر خواهند ساخت.
خون به دامنهها نمیرسد، اما
به پارکوِی و تندیسِ خوشتراشِ سربند، ایضاً
پس آنکه مُردنیست میمیراند و قِلَّتی را محفوظ نگاه میدارد
بی مرغهای منجمدِ برزیلی
بی کوپن
بی شماره و «کون میدم»، پشت درِ نیمهبازِ توالتِ پارکِ دانشجو
بی مأمورِ کنترلِ بلیط، با شامپوی تخممرغیِ داروگر در چشم
یوم البُکاء
در سوگ باختن جام
یوم الوِداع:
فرود استوک کفش، بر اجساد بادکردهى سیاه
اواخر ۱۳۹۲ تا بهار ۱۳۹۳