همچنان دلیر
ای برادرم، یا که خواهرم
از پا منِشین
که آزادی را – هر چه که پیش آید –
پاسبانی ما باید.
و آزادی آنی نیست
که با یکی دو شکست،
که با هزار شکست،
که با غفلت و قدرناشناسی مردم،
با هر بیوفایی و نمایش پوشالی زور،
با سپاهیان و کیفرخواست و عرادههای توپ،
سرکوب شود.
بپاخیزید و همچنان بپاخیزید. بپاخیزید!
تا همیشهها
در هفتاقلیم جهان
در هر جزیره و هر خشکی که بر دریاهاست
ایمان ما، بهانتظار، نهفته است:
کسی را به خود نمیخوانَد،
بشارت نمیدهد،
نشسته است
خوشدل و خاموش
در آرامش و نور،
یأس، آشنایش نیست،
چشم به راه است و صبور: چشم به راهِ روز ظهور.
(اینها
فقط ترانههای وفاداری نیست
آوازهای قیام و طغیان هم هست
چرا که من
شاعر همقسمِ هر شورشیِ بیباکام – هر کجای جهان باشد –
و هر که با من است
-بیسازش و آرامش-
هر آینه، جان
بر کف دست دارد.)
مصاف ما خشم است
خشم از غوغا و غلغلهها
هجمهها و هزیمتها
ظفرمندیِ پوچ
– که گمان بردهاند پیروزیست –
و زندان و طناب و چوبههای دار،
دستبند و چشمبند و بیضهبند
همچنان در کارند.
دلاورانِ نامآور، جگرآورانِ گمنام
کوچانده میشوند
سخنوارن و ادیبان، تبعید؛
و در خطههای دور، بیمار بر زمین میافتند.
انگیزه در خواب است
و هر گلوی فریادگر، در خون.
جوانان
به وقت ملاقات، نگاه از نگاه هم میدزدند.
با این همه اما در ما: رویای آزادی…
که ناباوران هنوز همهچیز را تصاحب نکردهاند.
آن زمان که آزادی ترک میکند جایی را
نفر اول نیست
نفر دوم و سوم هم:
صبر میکند همگان بروند تا آخرین باشد.
آنجا که هیچ خاطره از دلاوران و کشتگانش نیست
و روح و حیات هر انسان کاملاً خالیست،
آنجا
خالی از آزادیست
خالی از خیال آزادی.
و ناباوران میآیند
هر آنچه مانده را به یغما ببرند.
پس ای جنگجویان دلیر، به پیش!
تا سپر نیندازند، تیغ نیندازید!
شما چه میخواهید؟ من نمیدانم.
(من حتی نمیدانم که خود چه میخواهم،
یا هر کس دیگری!)
اما به جستجوی آنچه باید خواست، میگردم؛
حتی اگر تکهتکه شوم
با شکست، با فقر، با اسارت و دربهدری.
– که اینها نیز خود موهبتاند –
گمان میکنیم آیا که پیروزی اتفاق شگرفیست؟
آری!
اما دیدهام که هر شکستِ ناگزیر، خود، سعادتیست
و آنگونه مردن و
آنگونه هراسیدن نیز.