نه می‌توانم بخندانمت
نه معجزه‌ای دارم‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌که تو را برانگیزد
یکباره فهمیدم‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌چشم‌هایت
از چشم‌هایت خالی‌ست

زبانم، کلماتم را باختم
دهانم گس می‌زد
و اعتراف می‌کنم هنگام نوشتن این شعر
چیزی در ذهن نداشته‌ام…
(چونان سرنگی بزرگ:
اگر دهانش را بگیری و از هیچ پُرش کنی)

نه واژه‌ای
نه آیه‌های تازه‌ای

دلم برای بُت‌های سنگی‌ام تنگ است

*

و بعد نشستی بر تخت
گیسوانت را بر شانه‌‌ات ریختند
شانه زدند
رفتند

دراز کشیدی وُ از ورای سقف
کهکشان با تمام ستاره‌هاش
در چشم‌های نشئه‌ات می‌چرخید

این‌ها نشانه‌اند
اینکه انگشت اشاره‌ات می‌پَرَد گه‌گاه
اینکه بر پوستت جوری خیره‌ای، گویی
غریبه‌ای گفته‌ست:
سلام! ما همدیگر را جایی ندیده‌ایم؟

اینها نشانه‌اند…
شاید هنوز شمعی، چراغ روشنی
جایی درون قلب، در اعماق دنج چشم

چه‌ می‌دانم!

*

تو اما درهای خروج را بستی
دهانت را باز کردی، از پنجره دور انداختی
و جهان همینطور که از گوشَت
از چشم‌ها و بینی‌ات
در کاسه‌ی بندخوردهٔ سرت می‌ریخت،
سر می‌رفت.

می‌خواستی با ماه حرف بزنی؛
با بُهت انسان نخستین بر سنگ
وقتی که در عبور شب به هجوم ستارگان می‌نگرد
– نه صدایی بر لب
نه آوای تلاقیِ زبان با دندان –

بگو که خواندن نمی‌دانی
بگو که دهان بیراهه‌ای‌ست‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌از درون به برون
دهان
تلاش مذبوح صورت است

از پوستت
به پوست سخن بگو
بی‌که جهان به شوخ زبان بیالایی
‌‌
*
‌‌
کو شعری که برانگیزد؟
کو ترانه‌ای
از جنون تو افزون‌تر؟

تو را نصف کردن ماه بداعت نیست
و از کلاهم اگر خورشید درآورم، بطالت است

اعجاز آن قهقهه‌ای
که با دو ساقِ دوان زدی:

صد مادیان سفید در مو
هزار اسب رها، زانو
و باد
آبِ دهانت را
تا دشتِ گونه‌ات می‌بُرد

*

چرا اینگونه نباشی تو؟
چرا نشکند آبگینه
با سنگی که بر دوشش گذاشته‌اند؟

ای بی‌صدا ریخته در خویشتن
با قرص‌های روزی چند، تا نوبتِ ویزیتِ بعد
هی ضربدر مدام چسب‌
بر شیشهٔ نزار قلب
چرا دیوانه نباشی تو؟

کلمات تو را
چلچله‌ها فهمیدند
گربه‌های زباله‌ها فهمیدند

آیه‌ها را درو کردیم
شعرها را زیر و رو کردیم
بگو اما چرا چیزی
دست مرا نمی‌گیرد؟